۲۰
اسفند
۱۳۹۸
2 دیدگاه ثبت شده

یک سنـگ کوچولو وسـط کوچه ای افتاده بود.
هرکسـی از کوچه رد میشد، لگدی به سـنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشـه ی دیگر. سنگ کوچولو خیلـی غمگین بود. تمام بدنـش درد میکرد.
هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده میشد. (بیشتر…)
۱۳
دی
۱۳۹۳

روزی روزگاری، دختـری مـهربان در کـنار باغ زیبا و پرگل زنـدگـی مـی کرد، که به ملکه گـل ها شـهرت داشـت.
چند سـالی بود کـه وی هر صبـح به گـل ها سر میزد ، آنها را نوازش می کرد و بعد به آبیاری آنها مشغول میشد. (بیشتر…)